بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً آمین یا رب العالمین

قصرنور
قصرنور
این وبلاگ را برای عرض ارادت وعشق به حضرت مهدی ساختم

می دانی ؟ همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق و وظیفه انجام می دهی مهم است . مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی . پیروزی یعنی همین!

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده بود ، سنگر آنها توسط تیرهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند بیرون برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خودی و دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد ؟ ستوان پاسخ داد : می توانی بروی اما من فکر نمیکنم که ارزشش را داشته باشد ، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی . حرفهای ستوان را شنید اما سرباز تصمیمم گرفت برود . به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند . او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ، ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد . وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند،فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت : من گفته بودم ارزشش را ندارد ، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است . سرباز گفت : ولی ارزشش را داشت . ستوان پرسید : منظورت چیست ؟ او که مرده . سرباز پاسخ داد : بله قربان،اما این کار ارزشش را داشت،زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت:می دانستم که می آیی.





نوشته شده در تاریخ 29 / 6 / 1391 توسط اسفندیارپور

گفتم:خدای من، دقایقی بود در زندگانی ام که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس

فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برات بگویم و بگریم، در آن لحظه شانه های تو کجا بود؟

گفت:عزیزتر از هرچه هست! تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی. من

آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو این گونه هستی. من هم چون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با

شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم:پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی این گونه زار بگریم؟

گفت:عزیزتر از هرچه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آن که فرودآید، عروج می کند، اشک هایت به من

رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها

اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.

گفتم:آخرآن چه سنگ بزرگی بود که برسر راهم گذاشته بودی؟

گفت:بارها صدایت کردم،آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی وآن سنگ بزرگ فریاد

بلند من بود که: عزیز تر از هرچه هست، از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.

گفتم:پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟!

گفت:روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم،

کلامی نگفتی،می خواستم برایم بگویی... آخر تو بنده من بودی! چاره ای نبود جز نزول درد که تنها این گونه

شد که صدایم کردی.

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت:اول بار که گفتی خدا، آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دیگر خدای تورا نشنوم. توباز گفتی خدا و من

مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر. من می دانستم بعد از علاج درد، بر خدا گفتن اصرار نمی کنی و گرنه

همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا! دوست دارمت.

گفت: عزیزتراز هرچه هست! من دوست تر دارمت.





نوشته شده در تاریخ 26 / 6 / 1391 توسط اسفندیارپور
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin

گروه مترجمین ایران زمین

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ